تورج اصلانی : بدون تعارف، حال سینمای ایران خوب نیست
در این گفت و گو مروری بر خاطرات تورج اصلانی مدیر فیلمبرداری بین المللی ایران شده است.
به گزارش خبرنگار رکنا، راز چشم ها را یافته است، رازی که با شورعشق میان فرمول های علمی و روح هنر به آن رسید و همین ادغام تکنیک و هنر نام «تورج اصلانی» را در سینمای حرفه ای جهان پرآوازه کرد. او از معدود فیلمبرداران ایرانی است که کارگردانان بزرگ جهان وی را به پروژه های سینمایی خود دعوت می کنند. اصلانی فیلمبرداری از غرب ایران است، متولد شهرستان سنقر استان کرمانشاه که دردانشگاه سوره کارگردانی سینما خوانده است، فعالیت حرفه ای خود را به عنوان جوانترین مدیر فیلمبرداری سینمای ایران، از سال ۱۳۷۹ با فیلم سینمایی «خواب سفید» به کارگردانی حمید جبلی و تهیه کنندگی مجید حمید مدرسی آغاز کرد، تاکنون ۳۵ فیلم بلند سینمایی برای ایران، کردستان عراق وترکیه با مدیریت فیلمبرداری وی تولید و برپرده های سینما های دنیا به نمایش در آمده است. وی فقط فیلمبردار و مدیر فیلمبرداری نیست چرا که فیلمسازی را نیز چندی است آغازکرده است. فیلمسازی که یک نگاه به فیلمنامه فیلم «جینگو» نخستین فیلم ساخته شده به کارگردانی او و فیلم دوم در دست تولید، کافی است تا به تمام تفاوت های ذهنی وی نسبت به دنیای اطرافش پی برد.
این گفت و گو اولین گفت و گو تورج اصلانی با رسانه ها در ایران بود. آن زمان با « تورج اصلانی » که لیستی بلند بالا از دریافت جوایز برتر فیلمبردار جهان در لوکیشن دومین فیلم بلندی که با کارگردانی وی این روزها در حال ضبط و تولید است به گفت وگو نشستیم که می توانید در ادامه بخوانید.
من تکنیسین فیلم بودم. مدیر فیلمبرداری. هیچ کجای دنیا تکنیسین ها نباید به خاطر حضور در یک فیلم یا تولید هنری بازخواست شوند، چرا که مسئول بارمعنایی فیلم نیستند، چون مولف پاسخگوست نه تکنیسین. بعد از پایان روزهای فیلمبرداری به ایران بازگشتم. همان روزها کمپانی ای به نام «سوردریم» در نیویورک که فیلم مستقل تولید می کرد، تصمیم گرفته بود یک فیلم بلند سینمایی بسازد. چند کارگردان مطرح جهان را دعوت کرده بود که هرکدام ۱۰ دقیقه این فیلم را کارگردانی کنند. یعنی قصد داشت
۱۰ فیلم ۱۰ دقیقه ای بسازد که سرهم یک فیلم بلند شود. «برادران داردن»، «میرا نایر»، «آریگا»، «جارموش»، «امیرکاستاریکا» و… از کارگردانان این فیلم بودند. مدیران کمپانی «سوردریم» برای فیلمبرداری این پروژه از من دعوت به کار کردند. از آنجا که «شمقدری» معاونت سینمایی وزارت ارشاد دولت پیشین، فرموده بودند: «هر پیشنهادی که از خارج از ایران به شما می شود باید دقیق ما را در جریان بگذارید، تا از سوء تفاهم های احتمالی جلوگیری کنیم» با ایشان تماس گرفتم و اطلاع رسانی کردم. به درخواست ایشان، دعوتنامه را به معاونت سینمایی فکس کردم. ایشان بعد ازاینکه مطمئن شد این پروژه سینمایی قصد تخریب ندارد گفت: «ممانعت کاری برای شما وجود ندارد. موفق باشید» بعد از این مکالمه با کمپانی تهیه کننده این فیلم تماس گرفته و زمان دیدار در یکی از کشورها گذاشته شد. آن روز قرار بود به ترکیه بروم که بازداشت شدم. شش ماه تمام، آن کمپانی سینمایی، برای آن که به آنها بپیوندم منتظرم ماندند. زمانی متوجه شدند که دلیلی برای ممنوع الخروج بودن من وجود ندارد که دیگر ساخت آن فیلم آغاز شده بود. بعد از آن بودکه تصمیم گرفتم برای نخستین مرتبه به عنوان کارگردان یک فیلم بلند در کنار دوربین فیلمبرداری قرار بگیرم و بدین ترتیب «جینگو» ساخته شد.
بله و باز هم باید بگویم متاسفانه نشد!
طبعا بدون آسیب نیست، اما سینمای جهان، کار خوب را باور دارد. شاید اعتماد ها خدشه دار شود ولی باز جای جبران وجود دارد و آن فضای جبران، زمانی ایجاد می شود که در روند کاری خود از استانداردهای جهانی عقب نباشیم. ضمن آن سعی کنیم فراتر پیش برویم، وقتی پیشرو باشی، مهم نیست کجا هستی، هر کجا و ساکن هر سرزمینی باشی تو را خواهند دید.
جینگو، دو مفهوم را با خود همراه دارد. در اصل مخفف یک گیاه است. دارویی برای درمان بیماری آلزایمر، که در زبان اسپانیولی هم معنایی معادل «اجی مجی لاترجی» که در زبان عام ما یاد آور سحر و جادوست می دهد. البته این فیلم در ادامه نام «جینگو» پسوندی همراه دارد آن هم «روایت معلق» که به نوعی اعتراف به ساختار فیلم است.
معتقدم که فراموشی بزرگترین نعمت است. چرا که غلظت خواست های بشر، جدا از اینکه ساکن کجای این کره خاکی است، آنقدر زیاد است که گاهی به ناکامی هایی می رسد، میزان سیاهی در زندگی هر فرد که بالامی رود، زندگی وی پیکره چرک و سیاه به خود می گیرد، انسان می تواند فراموش کند تا حامل پیکره ای چرکین نباشد. و در مورد تضادی که گفتید، وقتی فیلم را نگاه می کنید، شاید مدتی بعد، پیوند سکانس ها یادتان برود اما فضای فیلم یادتان خواهد ماند. به عبارتی آمیزشی از خاطرات و فراموشی اتمسفر فیلم را تشکیل می دهند.
بله! رنگ های «جینگو» رنگ هایی است که شدت آن گرفته شده است، تلاش شده، مخاطب به کارآکترها وقصه توجه بیشتری داشته باشد تا به رنگ آمیزی های زائد، فیلم ترکیبی از سیاه و سفید و رنگی است، زمان حال در این فیلم سیاه و سفید است و خاطرات و گذشته کارآکتر اصلی فیلم به خود رنگ می گیرند.
طراحی نور می تواند به اینکه جملات در فیلم ها چگونه شنیده شوند و مهمتر اینکه چطور به یاد بمانند کمک کند. رنگ ها گاهی حس شنوایی را کمترازحس بصری درگیر می کنند. دراین شرایط گاهی دیالوگ های کلیدی، قربانی رنگ های زائد می شوند.
جرقه ای که گفتید بر می گردد به ۹ سالگی ام و بیماری سختی که مبتلاشدم. بیماری ای به نام «حصبه» بیماری که کشنده بود و اطرافیان خیلی امید به بهبود من نداشتند. خانه نشین و در بستر افتاده بودم. مدرسه نمی رفتم. پدرم کارمند بهداری-بهداشت و درمان- بود، اکثر همکارانش پزشکانی بنگلادشی و هندی بودند، یک روز، یکی از این دوستان پدر، به ملاقاتم آمد. دکتر «راتومل» اهل هند، با پسرش «دارمندرا» دوست بودم، وقتی آمدند، دکتر «راتومل» جعبه ای در دست داشت. رو به روی من که از ناتوانی و بیماری توان حتی نشستن در بستر را نداشتم نشست. جعبه را به سویم گرفت. یک ضامن داشت. دهانه جعبه مانند کیف باز شد. جعبه را مقابل صورتم گرفت، یک دکمه قرمز داشت، آن را زد، ناگهان یک کاغذ بیرون آمد، یک کاغذ سفید، متحیر به حرکات دکتر نگاه می کردم و هر لحظه بر تحیرم افزوده می شد، چشمانم می دید که خودم آرام، آرام در آن کاغذ سفید ظاهر می شوم. حال ذوق آن لحظه را، نمی توانم وصف کنم. تنها می توانم بگویم حسی بود که زندگی دوباره به من بخشید. زندگی که یک لحظه از آن جعبه جادویی تا این لحظه دور نمانده است. یک جادوی عجیب بود. ذوق زده به کاغذ نگاه می کردم و همچنان که چشمانم کنجکاوتر می شد، زمزمه ذهنی ام بلندتر می شد: «مگر می شود یک کاغذ از آن جعبه بیرون بیاید، همین طور که نگاهش می کنی، در آن آدم ظاهر شود؟!» آن زمان با خودم فکر کردم به حتم جادوست. دکتر که آن ذوق را در چشمانم دید گفت: «اگر امسال قبول بشوی، این دوربین را به تو می دهم» آن جعبه جادویی، دوربین عکاسی «پولاروید» بود، دوربینی که انگار باید به زندگی ام می آمد، گویی اصل زندگی ام بود که حامل آن دکتر بود، خوش شانس بودم که به دستم رسید، آن دوربین مرگ را از من دور کرد و وجودم را لبریز زندگی کرد. بعد از آن پر انگیزه شروع به درس خواندن کردم. اصلا فکر نمی کردم بیمارم، انگار هیچ وقت بیمار نبودم، اوایل اردیبهشت ماه بود، چیزی نمانده به خرداد ماه، ماه امتحانات، شش ماه به خاطر بیماری مدرسه نرفته بودم، آن جادو انگیزه ای به من داد که بیماری را فراموش کردم و قبول شدم. بیماری برای همیشه رفت، دوربین را طبق وعده هدیه گرفتم. از آن روز دوست داشتم جادو کنم! هیچ کاری نداشتم جز اینکه، بروم در محل و از مردم عکس بگیرم، تا حس جادویی آن جعبه را به آنها نیز منتقل کنم.
با عکاسی از طبیعت شروع کردم. بعد به عکاسی پرتره رسیدم. تصویر گرفتن از آدم ها و نزدیک شدن به دنیای آنها برایم جذاب شد. عکس گرفتن از آدم های بیکار روستا، پیرمردها و پیرزن ها سوژه عکاسی هایم شدند. تنها دوربین داشتن کافی نبود، باید عکاسی یاد می گرفتم واین دانستن به من تاکید می کرد، بیشتر بدانم و بیشتر از علم عکاسی بخوانم. آن سال های اول عکاسی، عاشق عکاسی ژورنالیستی بودم. شاید اگر دنیای فیلمبرداری وتصویر مرا به خود متوجه نمی کرد امکان داشت امروز، عکاس خبری بودم. سال ۱۳۶۷، ۶۸، همان سال های آخر جنگ که«صدام» به کردهای عراق حمله می کرد وآنها آواره، زخمی و بی خانمان از مرزهای کشور ما، رد شده به خاک ایران پناه آوردند، آن روزها نخستین عکس های خبری من ثبت شد. وقتی خبر ورود آواره های کرد به گوش رسید، راهی محل اصلی پناهندگان در مرز «نوسود» وشهر «جوانرود» شدم. به مقصد که رسیدم، چادر بزرگی توجهم را جلب کرد، طبل بزرگ نقره ای رنگی کنارش نصب شده بود. طبلی که همان ماهواره ارسال خبر شبکه خبری «سی ان ان» بود. کنجکاوی مرا به سوی چادر کشاند. نزدیک چادر که رسیدم جعبه بزرگی پراز فیلم های «فوجی» رنگی، نگاهم را به سوی خود کشید. خودم دو حلقه ۳۶ تایی فیلم بیشتر نداشتم. فیلم های داخل جعبه، به من چشمک می زدند!کمی این سو، آن سو چادر را نگاه کردم، هیچ کسی نبود، باز فیلم ها صدایم می کردند! و من درگیر با صدایی بودم که می گفت: «چند فیلم بردار و برو». خلاصه به هر زحمتی بود وسوسه فیلم برداشتن را کنار زده، داشتم می رفتم که یک آقایی! از چادر خارج شد. خارجی بود، از خبرنگاران شبکه سی ان ان، مرا با آن دوربین – در دست – که دید گفت: «فتو ژورنالیست؟» من شکسته، شکسته حرف هایش را می فهمیدم، گفتم: «بله!» نمی دانم چرا گفتم: «بله». گفت: «فیلم می خواهی؟» پیش از اینکه جوابش را بدهم، به سمت جعبه فیلم ها حرکت کرد، یک بسته ۱۰ تایی فیلم به سویم گرفت. وجودم پر از ذوق شد، با خود گفتم: «مگر دیونه ام برگردم و بروم، فیلم را می گیرم و عکاسی می کنم.» فیلم ها را که از او گرفتم گفت: «اگر باز فیلم می خواهی بردار» فقط نگاهش کردم. گفت: «میان پناهندگان برو، از آنها عکس بگیر به تو فیلم می دهم و تو نگاتیو عکس هایت را به من بده». انگار متوجه شده بود، عاشق عکاسی هستم. من هم در آن سن و سال و با آن همه علاقه به عکاسی به زبلی این خبرنگار فکر نکردم، همین شد که من از او فیلم می گرفتم و عکاسی می کردم و او نیز، بی زحمت عکس های مرا مخابره می کرد (خنده) البته معامله پایاپایی بود و هر دو ازشرایط لذت می بردیم.
عکس های پولاروید صادق ترین عکس ها هستند. مستند ترین عکس ها که هیچ گونه دستکاری تکنیکی نمی شود برآنها اعمال کرد. اصل واقعیت هستند. امکان ایجاد تروکاژ حتی در عکس های آنالوگ وجود دارد، ولی در پولاروید وجود ندارد واین اصل و خالص بودن تصویر برایم زیباست.
دوره راهنمایی تنها دوستم دوربین عکاسی ام بود. سر چهارراه محله ما، سبزی فروش پیری بود. همیشه یعنی در تمام فصل های سال او همانجا می نشست، سبزی می فروخت، تنها روزهای سرد زمستان یک پیت حلبی که آتش در آن برای گرم کردن خود روشن می کرد، فضای روزمرگی زندگی اش را کمی متفاوت می کرد. پیرمردی که قصه روزگار او، قصه نخستین فتورمان من شد. مردی که چهره همیشه حیرانی داشت. همیشه دهانش از حیرانی باز بود. واین سوال و شکل وشمایل و آن عینک خاص بر چهره وی باعث شد، به این فکر بیفتم که با عکاسی به دنیای او نزدیک شده، تا راز این حیرانی اش را دریابم. عکس هایی از او در تمام فصول یک سال در یک محل ثابت با یک کار ثابت، که همیشه حیران بود گرفتم و در مقابلم که گذاشتم نوایی در ذهنم گفت: «این تصاویر را به حرکت در بیاور تا قصه متولد شود.»نخستین انیمیشنی که ساختم هم همان سال بود. مجموعه «علی کوچولو» انگیزه ساخت انیمیشن اولم به نام «کویر» شد. قصه اش تمثیلی از حکایت انسان از خاک است که به خاک برمی گردد، آن هم با تکنیک فیلمبرداری تک فریم، متریال خمیر مجسمه و در قالب تک فریم. همان روزها عضو سینمای جوان کرمانشاه شدم. «آقای فرهمند» مسئول سینمای جوان آن زمان کرمانشاه بود. می دانست هر ازچند گاه با پدرم به تهران می آیم، چند نفر ازهنرجو ها فیلم ساخته بودند. فیلم هایشان را به امانت به من داد تا در تهران به آقای حسنی از طریق آقای بهاری که آن زمان در سینما جوان تهران ظهور فیلم را انجام می داد تحویل دهم. همراه پدر آنجا رفتیم. فیلم ها را به آقای حسنی که تحویل دادم مشغول به کار شد. او کار می کرد و من خیره به لابراتوار او بودم. یک اتاق کوچک، یک دستگاه وسط آن اتاق که مخصوص ظهور فیلم های سوپر هشت بود. قرقره و غلتک داشت،… نگاهم را به دستگاه دوخته بودم و سعی می کردم تمام زوایای آن را حفظ کنم. زیاد فرقی با ظهور عکس نداشت، فقط یک قرقره بیشتر داشت و… به خانه که برگشتیم با یک دبه راه افتادم در شهر، عکاسی های شهر را پیدا کرده و داروهای کهنه شان را خریدم. از کتاب «ظهور عکاسی و فیلمبرداری» به نتیجه هایی رسیده بودم، می دانستم وقتی داروهای عکاسی کهنه می شود، اگر آنها را در دمای ۵۰ درجه بجوشانی و چند ماده شیمیایی خاص را به آنها اضافه کنی، دوباره زنده می شود البته با تغییراتی در بعضی رنگ ها. خلاصه اینکه با تعابیر خود از دیده هایم، در لابراتوار آقای حسنی و آن کتاب، کاری کردم که نخستین فیلمی که ظهور کردم، نابود شد. (خنده)
برای اینکه ظهور را یاد بگیرم تصمیم گرفتم یک فیلم بگیرم. طبق طراحی که در ذهن انجام داده بودم، فیلم را گرفتم. وقتی طبق
استدلال هایم فکر می کردم کارظهور تمام شده، آن را در آپارات گذاشتم، تنها کمی از تصویر های سیاه و سبز و زرد و… ظاهر شد. از ظهور خبری نبود، فیلم نابود شده بود. (خنده) به هر حال نخستین تجربه بود. ولی کم کم ظهور را یاد گرفتم.
زیاد طول کشید. دو فیلم اولی که ساختم دزدیده شد! بعد از آن انیمیشن، نخستین فیلم «مسافر شمال» نام داشت. یک فیلم کوتاه ۱۶ میلی متری بود. قصه فیلم زندگی مدنی در تهران از نگاه یک «بز» بود. تهیه کننده «محمد آفریده» بود. روزی که برای ظهور فیلم ها را به لابراتوار ارشاد می بردم، زیر پل رسالت، دو دزد موتورسوار به خیال اینکه پاکتی که در دست دارم، پراز اسکناس است، آن را از دستم زدند. آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود. فیلم دوم «گلاویژ»نام داشت. که در جبران فیلم اول با حمایت استانداری کردستان ساخته شد. تهیه کننده آن هم آقای «آفریده» بود. یکبار دیگر اعتماد کرد، فیلم در شرایط سخت، لب مرز ساخته شد. قصه ای اجتماعی از زندگی دختران مرز نشین کرد که علاقه به تحصیل و سوادآموزی داشتند.
نگاتیوها را برای ظهور تحویل ارشاد دادم. وقت تحویل گفتند: «۵ حلقه، بعد از ظهور گم شده است!»این گونه شد که دو فیلم کوتاه اولم به سرمنزل مقصود نرسید.
تا رسیدن به نخستین فیلمی که رنگ پرده سینما را دید، زمان کمی نگذشت. همزمان با روزهای پایانی دانشگاه بود. نخستین فیلم حرفه ای که بعد از ۶۷ فیلم کوتاه با دوربین های هشت و ۱۶ و ۳۵ ساختم «عقل سرخ» نام داشت. به کارگردانی «بهرام توکلی» و تهیه کنندگی رسول ملاقلی پور و پژمان لشگری پور که هیچ وقت اکران نشد.
فیلم «رنگین کمان» نخستین فیلم ۳۵ کوتاه بود که فیلمبرداری کردم. فیلمی ساخته «علی رضا امینی» که این فیلم را خیلی دوستش دارم، زیرا تجربه کار با ابزار سینمای حرفه ای را با آن کسب کردم. آن زمان کار کردن با دوربین ۳۵ خیلی اهمیت داشت. فیلم ۳۵ تعریف استاندارد پرده سینما را داشت. نخستین فیلمی که به عنوان فیلمبردار سینما از من، رنگ پرده سینمای اکران را دید و مردم هم آن را دیدند فیلم «خواب سفید» به کارگردانی «حمید جبلی» بود. حمید جبلی در واقع نخستین کسی بود که به من اعتماد کرد و فیلمبرداری دومین فیلمی را که به عنوان کارگردان در آن حضور داشت به من پیشنهاد داد.
از یک جشنواره فیلم دانشجویی، همان سال ها که دانشجوی کارگردانی سینما بودم. در جشنواره(سومین جشنواره ملی عکس و فیلم وفیلمنامه دانشجویان سراسر کشور) با سه فیلم حضور داشتم، یکی همان فیلم «رنگین کمان» بود، دیگری «ترانه ای برای ارواح کوهستان» فیلمی به کارگردانی بهرام توکلی و سومی فیلمی ساخته خودم بود به نام «کاظم، اعزامی از اردبیل». در آن جشنواره هم جایزه فیلمبرداری را گرفتم و هم جایزه بهترین فیلم را دریافت کردم. بعد از اختتامیه آقای جبلی به من گفت: «دوست داری فیلم بلند کار کنی؟» گفتم: «آرزویم است. ولی جزو انجمن فیلمبرداران سینما نیستم». چند ماه، بعد از آن روز اختتامیه، «جبلی» با من تماس گرفت و قرارملاقاتی در دفتر «مجید حمید مدرسی»(صحرا فیلم) گذاشت. آنجا مذاکرات نخستین فیلم بلند سینمایی ام را انجام دادیم و اگر حمایت های محمود کلاری عزیز نبود نمی شد.
آن زمان تا عضوانجمن فیلمبرداران نبودی، نمی شد، در سینمای حرفه ای فعال شوی. می گفتند سابقه وتجربه دستیاری نداری. باید حتما مشاور داشته باشی. همان روزها از طریق «بهمن قبادی» با آقای «محمود کلاری» صحبت کردم. چند کارم را برایشان ارسال کردم تا ببینند و اگر بشود قبول کنند، مشاورم باشند، ایشان فیلم ها را که دیدند، لطف کردند، یک نامه به این مضمون برای تهیه کننده فیلم نوشتند: «ایشان هم تجربه فیلمسازی وهم فیلمبرداری دارند، سوابقش نیز مستند موجود است، خیالتان راحت باشد» در ادامه نیز حمایت هایشان همراهم بود. دست نوشته ایشان را هنوز دارم. دلم می خواهد، اینجا و دراین مصاحبه رسما از ایشان تشکر کنم، زیرا بواقع ایشان بزرگترین حمایت را در زندگی حرفه ای از من کردند.
وقتی بر پرده سینما فیلم «تو» اکران می شود انتهای تجربه همه «فیلم کوتاه» هایی است که ساختی که به آنجا برسی که فیلم بلندی بسازی و بر پرده اکران شود. بعد از شکل گیری این تجربه، ماندگاری روی پرده مهم است و دیگر تجربه اول رنگ می بازد. من با فیلم «خواب سفید» به سینما ورود پیدا کردم، ولی باید ادامه می دادم، به هرحال موانعی در پس آن فیلم وجود داشت که چندین سال با آن موانع کار می کردم.
عضو انجمن فیلمبرداران نبودم، تا سال ها من را به عضویت نمی پذیرفتند.
تعریف آن سال های خودشان را داشتند. می گفتند: «برای امنیت شغلی، ورود نیروی جوان به سینما صلاح نیست، همین فیلمبردارانی که هستند، کار کنند کافی است» این شرایط باعث شد، بعد از «خواب سفید» چند سال بدون مجوز کار کنم و این بدون مجوز بودن باعث شد، با تهیه کننده و کارگردان اثر، به شکلی به اجبار کنار بیایم، یعنی دستمزد یک فیلمبردار «الف»را به من نمی دادند. از آثار خارجی، باید ازفیلم «اسب» شروع کنم. فیلمی به کارگردانی «مهدی امید» – فیلمساز کرد مقیم مسکو-، بعد از آن، مجموعه کارهایی به عنوان مجری طرح و مدیرفیلمبرداری در کردستان عراق انجام دادم. بعد از سقوط صدام و روی کار آمدن کردها، مردم اسلحه ها را زمین گذاشته و می خواستند حرف هایشان را با سینما بزنند. این شرایط موقعیت خوبی برای فیلمسازان جوان و به اصطلاح «فیلم اولی» ایران مهیا کرد. سینمای ایران تکنیسین های خوبی دارد. آنجا نیاز به تکنیسین بود، تازه داشتند بنیان سینما را می گذاشتند.
ازمن خواستند برای راه اندازی فیلمسازی به آنها کمک کنم. در سلیمانیه عراق چندین ورک شاپ داشتم. از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۶ هم در کردستان عراق فعالیت کردم و هم در سینمای ایران حضور داشتم. آن سال ها همتی صورت گرفت که سینما در آن منطقه رشد کند و فیلم های خوبی آنجا تولید شد، از فیلمسازان ما نیز آنجا آمدند وفیلم ساختند. آن روزها تمام سعی ام این بود که فضای مناسب برای فیلمسازهای حداقل «فیلم اولی»های کشورم در آنجا مهیا کنم.
«عبور از غبار» به کارگردانی «شوکت امین کرکی» که سال ۲۰۰۶ در چند جشنواره مطرح جایزه ها را به خود اختصاص داد. فیلم بعدی «مثل نرگس بشکفیم»بودکه در آن مجری طرح بودم، دو کارگردان داشت به نام های «مسعود عارف» و «حسین حسن» بعد از آن فیلم «روز بعد» را به کارگردانی «رحیم ذبیحی» تهیه کردم. «زمزمه با باد» فیلم بعدی به کارگردانی «شهرام عامری» بود.
از فیلمنامه ای که شکل روایی ارجینالی داشته باشد استقبال بیشتری می کنم تا تکراریکسری کلیشه های عرف. فیلمنامه ای که بوی تصویر و سینما و خیال را می دهد بیشتر ازفیلمنامه ای که حتی اگر نور پرده سینما را خاموش کنید، باز قصه را می فهمید می پسندم.
الان خیلی کم. برای همین علاقه مند به فیلمسازی شده ام. زیرا دوست دارم بخش خیال را تجربه کنم.
نخستین جایزه جشنواره غیر ایرانی را سال۲۰۰۹ درسیزدهمین جشنواره تالین به عنوان بهترین فیلمبردار آسیا و اروپا دریافت کردم.
جایزه ای که برایم ارزشمند است، زیرا آن زمان دریافتم که دنیای سینمای امروز جهان نه تنها تکنیسین های سینمای ایران را به رسمیت می شناسند بلکه رقیب هم می پندارند. در ادامه جوایز مختلفی دریافت کردم که ازجمله آنها، دریافت جایزه قورباغه برنزی در سال ۲۰۱۲، دریافت جایزه بهترین فیلمبرداری جشنواره بین المللی فیلم بغداد برای «زمزمه با باد» به کارگردانی شهرام عابدی و «بدرود بغداد» ساخته مهدی نادری ۲۰۱۰، دریافت جایزه بهترین فیلمبردار از جشنواره بین المللی فیلم های ایرانی در تورنتو کانادا برای فیلم «بدرود بغداد» ساخته مهدی نادری. بهترین فیلمبرداری شصتمین دوره جشنواره سن سباستین اسپانیا ۲۰۱۲، بهترین فیلمبرداری ششمین دوره آسیا پاسیفیک – استرالیا ۲۰۱۲، بهترین فیلمبرداری بیستمین دوره رقابت های فیلمبرداران جهان در جشنواره پولوس کمریمیچ لهستان ۲۰۱۲، اسکار آسیایی بهترین فیلمبرداری در هفتمین دوره برگزیدگان آسیا کشور هنگ کنگ ۲۰۱۳ و…
گفتید تکنیسین های سینمای ما متبحر هستند و حال یک سوال، آیا سینماگران جوان جایی برای ورود به عرصه سینما دارند.
خلاقیت ها در سینمای مستقل خود را نشان می دهند. وقتی سینمای مستقل ما در حال خشک شدن باشد خلاقیت ها نیز در حاشیه می مانند. میان سینماگران جوان، تکنیسین های نسل تازه خلاقی می بینم، که باز تاکید می کنم چون سینمای مستقل مورد بی توجهی قرار گرفته بود این نسل نیز ناکام ماند. – سینمای ایران صاحب یک پیکره شده است که مغز خوب دارد، قلب خوب دارد ولی دست و پایش هنوز بسته است. نمی تواند بدود یا حتی بخوبی راه برود تا بتواند در رقابتی شرکت کند.
سینمای ایران به مدد جوان های عاشقی که دوستش دارند زنده است، ولی قطع ارتباط بین دو نسل کارکشته و تازه کار در این سینما وجود دارد که به نفع سینما نیست. و در آخر تعارف را کنار می گذارم و به صراحت می گویم که حال سینمای ایران خوب نیست.
خبرنگار : آزاده مختاری