هوتن شکیبا : پدرم گفت برو در کاری بیکار شو که دوستش داری!
پله های تئاتر شهر را برای رسیدن به صحنه بالامی رفت، پا از هر پله که برمی داشت تا برپله بالاتر بگذارد، حضار با صدای محکم تری تشویق می کردند، نهایت بر صحنه ایستاد، آرام به سوی میزی رفت که استادان و پیشکسوتان نمایش به انتظارش ایستاده بودند تا جام زرین برترین بازیگر تئاتر یک سال گذشته را بردستانش جای دهند.
به گزارش خبرنگار رکنا، جام زرین در دست رو به حضار گفت: «خوشحالم که نگاه ها به تلاش و حرکت جوانان دقیق تر شده است و امید دارم، این نگاه موشکافانه تر شود، فضای رشد جوانان هموار شود تا در بی تفاوتی، شوق های هنری وخلاقیت ها منزوی نشوند.» این حرف های هوتن شکیبا در مراسم جشن خانه سینما است، وقتی که به عنوان یکی از سه برترین بازیگر یک سال گذشته تئاتر کشور معرفی شد.
«یک روز درخانه نشسته بودم که پدر آمد وگفت: «پسرم! بیا برویم قدمی بزنیم.» در خیابان های سنندج همگام بودیم که در چشمانم نگاه کرد و گفت: «خیلی فکرکردم. الان دکتر، مهندس هایش هم بیکارند، برو در کاری بیکار شو که دوستش داری. این سخن پدری که سال ها مخالف نمایش بازی کردنم بود و می ترسید فقیر شوم! چون شوکی شیرین! بود که پر پروازم شد برای حرکت در مسیری که عاشقش بودم.» این جملات بخشی از گفته های <شکیبا> در گفت وگو با ایران است.
هوتن شکیبا بازیگر برتر تئاتر را این روزها در نقش «حسن» فیلم طبقه حساس ساخته کمال تبریزی بر پرده سینما نیز می توان دید و همچنان که بر پرده نقره ای شاهد هنرنمایی او هستیم، این عصرها برصحنه تئاتر شهر با نمایش دن کامیلو به کارگردانی «کوروش نریمانی» نقش آفرین است و البته قاب تلویزیون هم بی حضور او نیست که صدای عروسک (دیوی) کاراکتر تازه وارد به کلاه قرمزی که از عید امسال معرفی شد و خیلی زود جای خود را میان مردم باز کرد نیز هوتن شکیبا است.
دقایق گفت و گوی ایران با هوتن شکیبا با این سوال و جواب ها گذشت که در ادامه می خوانید.
متولد «تهرانم» ولی بزرگ شده «سنندج» و بیشتر خود را سنندجی می دانم. درخانواده ای بزرگ شدم که مادرم فرهنگی بود، معلم ابتدایی و پدرم کارمند بود.
خانواده مادریم اهل هنر هستند، دو دایی دارم که فارغ التحصیل هنرهای زیبای سالیان قبل هستند. «هادی ضیاءالدینی» و «مهدی ضیاءالدینی» که در نقاشی و مجسمه سازی از نام آشناهای کشور هستند.
برای من هم با نقاشی شروع شد و یک خاطره جالب از این نقاشی کشیدن هم دارم که بد نمی دانم از آن بگویم. ۵، ۶ ساله بودم، برای کیهان بچه ها فرستادم، نقاشی از چهره یک مرد با سبیل! که برای خود ماجرا شد.
نقاشی را «هومن» برادرم برایم به مجله ارسال کرد. چند هفته صبر کردیم تا خبری از چاپ نقاشی در روزنامه شود اما نشد، درنهایت هم به جای چاپ نقاشی، نامه ای از مجله برایمان ارسال کردند با این مضمون:
«ما این نقاشی ها را چاپ نمی کنیم تا بگوییم چه نقاشی خوبی است، بلکه نقاشی ها را چاپ می کنیم که خود کودک، نقاشی خودش را ببیند، نقاشی ای که شما می کشید و به اسم او ارسال می کنید! باعث می شود، کودک همیشه وابسته به شما بماند…»
یادم می آید پدر در پاسخ به کیهان نوشت: «ما حتی در انتخاب رنگ های این نقاشی، دخالتی نداشتیم، تمام این نقاشی را خود پسرم کشیده است، فقط اسم و مشخصاتش را ما نوشتیم، آن هم برای اینکه هنوز کوچک است و سواد ندارد.»
همراه نامه پدر، یک نقاشی دیگر برایشان ارسال کردم، این بار نیز طرح یک مرد با سبیل بود.
چند هفته بعد، نقاشی دوم چاپ شد، حتی یادم است به اشتباه نوشته بودند:
«هوتن شکیبا- ازتهران» و در جواب نامه پدر هم یک سوال پرسیده بودند و آن اینکه، چرا فقط چهره مرد می کشد؟ آن هم مردی با سبیل!
آن زمان به تقلید از دایی هایم بود، نقاشی های آن ها بیشتر از مردانی بود که در روستاها زندگی می کردند یا دستفروش ها و… و این طیف افراد، آن روزها، عموما سبیل داشتند، من از دایی هایم کودکانه تقلید کرده بودم.
تا همین چند سال پیش، سبیل را دوست نداشتم، تا این که در یک نمایش طبق کاراکتر نمایش، باید سبیل می گذاشتم و گذاشتم، همه گفتند به چهره ام می آید، همین شد که سبیل بر چهره ام ماند (خنده).
موسیقی هم کار کردم ولی کنارش گذاشتم.
کودک کمرویی بودم و همین کمرویی، نواختن ساز را برایم سخت می کرد.جالب است بگویم پای صحبت خیلی از بازیگران که نشستم متوجه شدم آن ها نیز مانند کودکانی خجالتی بودند و حتی هنوز هستند.
چطور! بازیگرانی که ده ها و ده ها کاراکتر را برصحنه برای مردم بازی می کنند در فضای شخصی خود خجالتی هستند؟
نخستین مرتبه که برای اجرای نمایش مقابل تماشاگران قرار گرفتم، تمام بدنم از هیجان می لرزید ولی به محض این که مقابل تماشاگران ایستادم، انگار از قالب خود خارج شدم، یک آدم دیگرشدم، دیگر خودم نبودم، دیگر خجالتی نبودم، صحنه رازی دارد که تو را تغییر می دهد و اما جذاب ترین زاویه بازیگری آن جا است که یک بازیگر بر عکس همه آدم های دیگر فرصت دارد زندگی ۱۰۰ انسان دیگر را نیز زندگی کند…
نقاشی ماند، هر زمان دلم می گیرد، یک پارچه می اندازم روی صندلی! شروع به نقاشی کشیدن می کنم.
نه! (خنده) دیگر چهره نمی کشیم، این بار طراحی اشیا برایم جالب است.
چهارم ابتدایی بودم، در شهر سنندج، مدرسه نمونه مردمی (انقلاب) در منطقه مبارک آباد و ماجرا از آنجا آغاز شد که، دانش آموز کمرو مدرسه که شاگرد زرنگ بود و درسخوان، یک روز معلم پرورشی(آقای قمری) آمد سرکلاس شان و روبه او گفت: «هوتن!برای جشن ۲۲ بهمن در گروه نمایش شرکت کن»
آقای قمری که این جمله را گفت و من بهت زده جواب دادم:
«من! چشم آقا معلم.ولی من فقط می توانم ادای عبدلی و اوستا را تقلید کنم.»
همان زمان یکی دیگر از بچه های کلاس گفت: «منم می توانم نقش اوستا را در کنار هوتن (عبدلی) بازی کنم.»
آقای قمری گفت: «بیایید همین الان جلوی کلاس کمی بازی کنید ببینم چی بلد هستید»
من و همکلاسی ام به شکلی نقش بازی کردیم که کل همشاگردی ها همراه معلم قهقهه می زدند.
بله دقیقا صدای خنده برایم زیبا ترین صوت است تنها صدایی که وقتی بر صحنه در حال نقش بازی کردن هستید مستقیم دریافت می کنید صدای خنده است.
مادرم زیاد مخالف نبود پدرم سال ها مخالف بود و دائم می گفت با جدی گرفتن تئاتر و نمایش به هیچ کجا نمی رسی، درآمد کافی برای زندگی آینده ات نخواهی داشت و روزگارت سخت می گذرد.
دوست داشتم حرف پدر را گوش کنم، همین شد که به سراغ علاقه دومم رفتم، علاقه به زیست شناسی و جانور شناسی.
دبیرستان تجربی خواندم، همین شد که به این رشته علاقه مند شدم. پدر هم که می دید به جانورشناسی علاقه پیدا کردم تشویقم می کرد. تا این که روزی از روزها که دوره دبیرستان آن هم سال سوم را می گذراندم صدایم کرد و گفت: «بیا برویم بیرون قدمی بزنیم».
همراه پدر شدم. در حال قدم زدن رو به من کرد و گفت: «پسرم! هر چقدر فکر می کنم، الان همه آدم های دکتر، مهندس هم بیکارند! برو در رشته ای بیکار شو که دوستش داری!»
باورم نمی شد، پدر چنین حرفی را می زند این جمله پدر اوج عشق را در وجودم ایجاد کرد و از آن به دنیای علاقه ام بازگشتم، پیش دانشگاهی هنر خواندم و تصمیم گرفتم در دانشگاه سینما بخوانم، تصمیم به سینما خواندن از آنجا بود که حرف های پدر که می گفت تئاتر دنیای زیبایی است اما در آن دنیا به زندگی مادی نمی رسی در افکارم اثر کرده بود، آن روزها فکر می کردم، در سینما، پول بیشتری وجود دارد، و خلاصه این که دانشگاه سوره قبول شدم سوره تهران اما نشد که سینما بخوانم یعنی آن سال سوره رشته سینما نداشت و اینبار انگار تئاتر و نمایش مرا انتخاب کرد (خنده).
جزو دغدغه هایم است، بخصوص مشتاقم اجرایی برای کودکان آنجا ببرم، پیگیری کردم ولی امکانات لازم نبود. سعی دارم کاری با دکوربندی ساده که امکان اجرای راحت تری دارد به سنندج ببرم.
یعنی تا الان چنین نمایشی نبوده! فکر کنم شما اگر هر نمایشی را به آن شهر ببرید حتی اگر دکوربندی کاملی هم نداشته باشید همین که نمایشی خوب آنجا اجرا داشته باشد تماشاگران به تماشا خواهند آمد.
با کانون پرورش فکری کودکان سنندج صحبت کرده ام، خیلی جاها رفتم و اجرای نمایش در سنندج را مطرح کرده ام، ولی تا الان که نشده است، همدل و همراه نداشته ام. شاید وقتی شرایط مالی خودم بهتر شد، با توان اقتصادی شخصی، گروهی را دعوت به اجرا در سنندج کنم و آن زمان به خواسته ام که دغدغه همیشگی ام است خواهم رسید. همین الان نخستین شهرستانی که فیلم (طبقه حساس) به کارگردانی کمال تبریزی را بر پرده سینماهای خود دید سنندج بود، خیلی اصرار کردم که سنندج جزو نخستین شهرهایی باشد که اکران عمومی این فیلم را دارند و خوشبختانه خواسته ام عملی شد و استقبال خوبی هم داشت.
دوران دانشگاه تا می توانستم کار می کردم، کارهای نمایشی دانشجویی، سعی می کردم بازی هایم متفاوت باشد و این تفاوت همیشه از فانتزی که در ذهنم بود نشات می گرفت.
دنیای اطرافم را «پارادیک» می بینم و وقتی این نگاه «پارا دیک» را به نقش آفرینی تئاتری می کشانم، تصویری متفاوت از نمایش کمدی خلق می شود.
دوره یازدهم جشنواره تئاتر دانشگاهی یک کار به نام (ویلون هایتان را کوک کنید) داشتیم که آنجا جایزه اول بازیگری را دریافت کردم. بعد از آن جایزه کلی امیدوار به شروع حرکت در مسیر کارهای حرفه ای بودم اما امیدم خیلی زود کمرنگ شد و مدت زیادی در کمرنگی ماند، زمانی به اندازه ۸ سال، ولی ناامید نمی شدم، دائم کار می کردم، آنقدر کار نمایشی دانشگاهی انجام دادم که یک روز پدرم که از طولانی شدن دوره لیسانس گرفتنم نیز خسته شده بود به من گفت: «هوتن جان!عزیزم، هشت سال شد این دوره دانشگاه، دیگر کافی نیست؟ اگر کاری در تئاتر نیست کار دیگری انجام بده» ولی من خسته نمی شدم، مرخصی تحصیلی می گرفتم و کار نمایشی می کردم، تابستان ها همه دانشجویان می رفتند شهر خود، من در اینجا تنها می ماندم، دائم تمرین بدن و بیان می کردم، معتقدم بودم تلاش هایم بی نتیجه نمی ماند تا این که به کار نمایشی یوسف باپیری رسیدم نمایشی به نام (ماراساد) نقشی کوتاه در آن تئاتر داشتم، اما در جشنواره آن سال به خاطر همین نقش کوتاه تقدیر شدم.
می گفتم: «وای خدایا! باز دارد تکرار می شود، ولی که چی؟!»
این (که چی) کم کم داشت به سراغم می آمد. در آن جشنواره سیامک صفری، حسن معجونی، مهتاب نصیر پور و رضا راد داور بودند، سیامک صفری سراغم آمد و به من گفت: «شماره ات را به من بده! می خواهم در کاری نمایشی دعوت به همکاریت کنم» آن روز گذشت، جایزه را گرفتم، ولی یک سال بعد از آن جشن و دریافت جایزه سیامک صفری زنگ زد و به کار (رمولوس کبیر) به کارگردانی نادر برهانی مرند دعوتم کرد.
کوروش نریمانی استاد دانشکده سوره بود، ولی من با او درسی نداشتم، چند مرتبه جاهای مختلف همدیگر را دیدیم و این جمله تکراری (شماره ات را دارم، تو هم شماره مرا داشته باش). می گفت دوست دارد با هم کار نمایشی انجام دهیم تا این که به زمان کار «جن گیر» رسیدیم و دعوت به کارم کرد، این نخستین حضور در کارهای کوروش نریمانی بود که در ادامه چند کار دیگر با هم داشتیم تا امروز که با کار < دن کامیلو>.
کیفیت قصه برایم مهمتر است.
مقابل دوربین بهروز شعیبی در یک تله فیلم بود و پس از آن پارسال کاوه سجاد حسینی بازی در فیلم (شب بیرون) را پیشنهاد داد و من هم قبول کردم و این نخستین حضورم در یک فیلم بلند بود، هنوز فیلمبرداری (شب بیرون) تمام نشده بود، حبیب رضایی که بازیگردان فیلم «طبقه حساس» بود پیشنهاد نقش حسن را به من داد و این چنین بود که به فیلم کمال تبریزی پیوستم و بعد از آن (حق سکوت) هادی نائیجی از طرف محسن قرایی دعوت شدم.
«به خاطر یک مشت روبل»، «جن گیر»، «رومولوس کبیر»، «ننه دلاور»، «بیرون پشت در»، «مترسک»، «دایی وانیا»، «باغ آلبالو»، «زمان لرزه»، «هیپوفیز»، «ویران»، «قصه سیبی که پروازکرد»، «در این شهر فرشته ای وجود ندارد»، «آواز خوان تاس»،… الان هم که «دن کامیلو»را بر صحنه تئاتر شهر داریم.
قرار بود سال ۸۸ کنار کلاه قرمزی قرار گیرم، آن سال یک پیشنهاد از طرف کلاه قرمزی داشتم، ماجرا این بود که، یکی از دوستانم که آنجا دعوت شده بود در مقابل پیشنهاد کار گفته بود: من نمی توانم ولی دوستی دارم به نام هوتن شکیبا که خیلی بیشتر به درد این طرح می خورد. زمانی بود که قصد داشتند کنار کلاه قرمزی و پسرخاله عروسک های جدید و صداهای جدید اضافه می کردند.
همین شد که به من پیشنهاد حضور دراین طرح را دادند، اما نشد که آن زمان به آن ها بپیوندم.
برای این که در اجرای نمایش (به خاطر یک مشت روبل) بودم، فیلمبرداری طرح کلاه قرمزی هم شب بود و همین شد که نتوانستم به جمع آن ها بپیوندم تا این که سر فیلمبرداری فیلم طبقه حساس، محمد بحرانی که از بچه های طرح کلاه قرمزی است، حضور داشت، گپی می زدیم که در آن میانه به او گفتم: «سال ۸۸ به طرح کلاه قرمزی دعوت شدم ولی نشد…» تا این که چند روز قبل از عید امسال، همان روزهای آخر اسفند ماه، محمد بحرانی با من تماس گرفت و گفت: عید را تهران هستی؟
گفتم: بله ولی برای چی سوال کردی؟
گفت: پاشو بیا محل طرح کلاه قرمزی!
و اینطور شد که من هم به طرح کلاه قرمزی اضافه شدم
زیاد اجازه ندارم از آنچه در پشت صحنه کلاه قرمزی می گذرد به دلیل حساسیت ویژه ایرج طهماسب و عوامل اصلی این طرح بگویم و این حساسیت بی مورد نیز نیست بلکه بر این است که معتقدند رویای بچه ها با گفتن از این پشت صحنه ها خراب می شود.
ولی گفتنی آن هم تاحدی که این رویا خراب نشود این گونه می شود که تقریبا بخش عمده کارها بداهه انجام می گیرد، یعنی یک طرح قصه وجود دارد و ما بر اساس آن طرح قصه شروع می کنیم به بداهه در راستای اصل قصه حرف زدن.
این همان سختی کار است ولی نه به شکلی که شما سوال را مطرح کردید، یعنی این که من بداهه حرف می زنم و عروسک گردان باید در لحظه به نسبت واکنشی که در کلام من است واکنش نشان بدهد. سختی در مورد کار با (دیوی) این بود که برعکس حرف زدنش بود، برای این که کلام ها بداهه شکل می گرفت، بداهه هم، باید برعکس حرف می زدم و این واقعا دشوار است، تمرکز بالایی می خواهد.
یک جاهایی نزدیک بود، زیرا برعکس حرف زدن به یک تمرین مغزی نیاز دارد. باور کنید روزهایی می شد که بعد از ساعت ها ضبط واقعا مغز درد می گرفتم!
گفتن متضاد یکسری کلمات و اما یکسری کلمات اصلا برعکسی ندارند که بخواهی بگویی ولی تو به عنوان گوینده باید سعی کنی، فضایی برای برعکس گفتن آنچه برعکسی ندارد پیدا کنی و از همه مهمتر این که مخاطب تو نیز کاملا درک کند که تو چه چیزی می گویی.
من سعی می کردم در ذهنم در آن فرصت های چند ثانیه ای کلماتی را بیابم که هم برای خودم برعکس گفتن شان آسان باشد، هم عروسک گردان درک کند منظور من چیست، هم «ایرج طهماسب» به عنوان مجری متوجه شود من چه گفته ام و در مقابلش عکس العمل نشان دهد و همه کاراکترها هم کاملا درک کنند چه می گویم و یک کلمه نامفهوم گیج شان نکند و همه و همه اینها کار را سخت می کرد البته سختی که برای من جذاب بود و هنوز هم هست زیرا پشت صحنه ای که از آن نگفتم در حقیقت جمعی بشدت دوست داشتنی و کاربلد دارد که به قول (دیوی) بشدت از آن ها متنفرم!(خنده)
انتخاب خودم بود، در لحظه به فکرم رسید و گفتم و برای (دیوی) ثبت شد. (خنده)
توضیح دادنش واقعا سخت است، وقتی بداهه به ذهنت می آید یکدفعه اتفاق می افتد. مثلا قبل از ضبط نهایی جایی گفتم: شب نخیر!
بله! الان خودم هم همین فکر را می کنم. در ضبط دوم در لحظه به جای (شب نخیر) گفتم (شب به فنا) و همه بلند خندیدند و همین ثبت شد برای «دیوی».
موارد دیگر هم به همین شکل بداهه شکل گرفت، مانند این که به آقای مجری (ایرج طهماسب) ناگهان گفتم (خاله)!
ایرج طهماسب یک ویژگی خوب دارد و آن این است که خیلی صادقانه بازی می کند، البته خیلی کودکانه، انگار در این سال ها خودش نیز مانند کلاه قرمزی و از جنس این عروسک ساده، صادق شده است.ایرج طهماسب هنوز آن مجری دهه ۶۰ ماست، وقتی نخستین دفعه از نزدیک دیدمش دلم کمی گرفت، ایرج طهماسبی که از نزدیک دیدم نسبت به دهه ۶۰ موهایش سفید شده بود، حمید جبلی هم همین طوربود.
روز اول وقتی آن ها را از نزدیک دیدم تا نیم ساعت اول واقعا نمی شنیدم چه می گویند، به صورت دو کاراکتر بشدت نوستالژیک دوست داشتنی خیره بودم که داشتم یک بعد دیگر یک بعد حقیقی از آن ها می دیدم که خیلی حس خاصی برایم داشت.
روز اولی که داشتم به سمت طرح می رفتم، سوار خودرو میان زمزمه های ذهنیم با خود گفتم: «خدا کند کاراکترم انسانی باشد» زیرا کاراکترهای انسانی قدرت مانور بیشتری دارند ولی وقتی رسیدم به محل طرح، دیدم کاراکترم نه حیوان است نه آدم یک موجود خیالی است یک دیو! (خنده)
لحظه اول گفتم: این چیه! ولی همان لحظه اول هم با تاکید در ذهنم گفتم: «چقدر این بامزه است.» ولی روزهای اول با دیوی رودربایستی داشتم!
در عروسک گردانی تا عروسک را واقعا باور نکنی نمی توانی با آن ارتباط بگیری.
رودربایستی داشتم! یک حس خاصی بود، حس می کردم هنوز با هم صمیمی نشدیم! وقتی می دیدمش، آرام کنارش می نشستم و شروع می کردم به صحبت و می گفتم: (چطوری؟ خوبی؟)
و مهناز خطیبی عروسک گردان دیوی در مدت زمانی که سعی در ارتباط گرفتن با عروسک داشتم کمک زیادی کرد مثلا وقتی من با دیوی حال و احوال می کردم، او به جای عروسک پاسخ می داد یا عروسک را دستم می داد تا بگردانمش…
فکر کنم روز اول فیلمبرداری بود، از استرس داشتم می مردم چون تنها چیزی که طهماسب به من در مورد دیوی گفته بود این بود که: «این برعکس!»
و این جزو ویژگی های ایرج طهماسب است، می توانست بگوید، برعکس در کلام یا برعکس در حرکت یا… ولی فقط گفت (برعکس)! و گذاشت هوتن شکیبا بخش عمده این کاراکتر را بسازد و به نظر من، یکی از موفقیت های کلاه قرمزی همین است، همین که ایرج طهماسب خیلی خوب مخاطب خود را می شناسد.
و خلاصه زمانی که فیلمبرداری شروع شد، من شروع کردم به صحبت و دیوی در دستان (خطیبی) شروع کرد به حرکت در آن لحظه، دیگر هوتن شکیبایی وجود نداشت نه مهناز خطیبی، فقط دیوی بود و خنده های دیوی، خنده هایی که ما را با هم صمیمی کرد.
بله! خنده پرانرژی ترین صوت است.
اتفاقی که بین من و بابای خودم افتاد. در یک دوره من داشتم راهی را می رفتم که پدرم دوست نداشت، فکر می کرد صلاحم دراین راه نیست و اما من آن کار را می خواستم و سعی در انجام آن به بهترین شکل داشتم. شاید اگر آن روز پدرم، دستم را نمی گرفت و نمی گفت: «برو و در شغلی بیکار شو که دوستش داری» و راه را برایم باز نمی کرد فضای هنری ذهنم تلف می شد ولی پدر من زمانی متوجه شد این زندگی من است، اجازه داد مسیر خودم را بروم و اما در فضای سوال شما می روم در کاراکتر پسر علی جنتی بودن و می گویم:
یک بار بابا جون! فکر نکن که تئاتر برای ما و شما نون و آب میشه یا نمیشه! یک بار بیا باهم قدمی در خیابان بزنیم و بهم بگو: برو در کاری بیکار شو که دوستش داری! یک بار بگذار فضای قدم زدن در دنیای هنر بدون مانع ایجاد شود، اگر ناراضی بودی، بدان که همیشه فرصت برای جلوگیری هست.
خبرنگار: آزاده مختاری